بهاره قانع نیا - همیشه دلم میخواست پشت آن میز چرمی بزرگ بشینم، روی آن صندلی مشکی پشتبلند چرخدار. بعد انگشتان هردو دستم را با حالتی زاویهدار به هم بچسبانم و با قیافهی جدی متفکرانهای به السیدی مقابلم خیره شوم.
پس از کمی مکث، لیوان قهوهام را بردارم، جرعهای از آن بنوشم و همهی روز به رؤیاهایم فکر کنم. همیشه دلم میخواست در فضای آن اتاق قدم بزنم.
از پنجرهی بزرگ با شیشههای شفافش به خیابان شلوغ و شتاب خودروها خیره شوم و برای این حجم از دود و ماشین نگران باشم.
همیشه دلم میخواست ...
بابا با آرنج دستش ضربهای آرام به پهلویم زد و گفت: پاشو بریم! نوبت ماست.
آهسته بلند شدم و همراه بابا به سمت در سفیدرنگ پرنقشونگار رفتم.
بابا انگشت اشارهاش را خم کرد و چند ضربه به در زد. صدای مبهمی از آن طرف در به گوشمان رسید.
بابا در را بهآرامی باز کرد و هردو داخل شدیم.
آقای دکتر پشت همان میز چرمی بزرگ نشسته است و با لبخند نگاهمان میکند.
بابا تا چشمش به دکتر میافتد، سروصدا و شلوغکاری میکند.
انگشتان دستش را بالا میآورد و شروع میکند به شمردن بچهبازیهای من!
من هم کنار میز چرمی بزرگ مینشینم و به انگشتهای دست بابا خیره میشوم که یکسره باز و بسته میشوند.
آقای دکتر کمی قهوه مینوشد و با ناراحتی سر تکان میدهد و گاهی چیزهایی روی کاغذ یادداشت میکند.
دست میکشم روی چرم مشکی میز، روی همان قسمتی که تکهای از خورشید را منعکس کرده است.
با استفاده از حرکات دستم شکل چند حیوان مختلف را درست میکنم و روی میز میاندازم: یک خرگوش، یک پرنده ... .
بابا همانطور دارد یکروند برای آقای دکتر داستان میبافد. حرفهایش که تمام میشود، دستمالی از روی میز برمیدارد و صورتش را پاک میکند.
دکتر صدایش را صاف میکند: خب، دفعهی قبلی هم گفتم خدمتتون. مواردی که شما گفتید برمیگرده به همون عدم تمرکز که با علائمی مثل بیتوجهی، بیشفعالی و تکانشگری همراهه.
البته هرچند همهی انسانها این علائم را گاهی در زندگی تجربه میکنن، این علائم در افرادی که مبتلا به اختلال عدم تمرکز تشخیص داده میشن، بسیار شدیدتره. بابا با نگرانی میپرسد: الان باید چهکار کنیم؟ از اون دفعه تا الان که خوب نشده!
سایهی پرنده روی میز اوج گرفته و بالاتر میرود. دستهایم را میآورم بالای سرم.
ناگهان همهی اتاق ساکت میشود.
نگاهم میافتد به چشمهای نگران بابا و لبخند محو آقای دکتر.
خجالتزده دستهایم را پایین میآورم.
بابا دوباره دستمالی از روی میز برمیدارد و صورتش را پاک میکند: دیدین چهکار کرد؟ همیشه همینه! وسط کار مهم، وسط حرف مهم، توی کلاس درس، توی مهمونی، همیشه و همهجا مشغول ادا و شکلک درآوردنه.
گاهی دلم میخواد بزنم نرمش کنم اما باز میگم گناه داره! شاید دست خودش نیست.
آقای دکتر میآید طرفم. صندلی چرخدار پشتبلند از خوشحالی میچرخد. خنده ام میگیرد و قاهقاه میخندم.
چشمهای بابا گردتر میشوند: آقا دستم به دامنتون! یعنی خوب میشه؟
از حرف بابا بیشتر خندهام میگیرد.
دکتر برمیگردد و روی صندلی چرخان مینشیند: چندتا قرص واسهش مینویسم. سر ساعت، مرتب و منظم بهش بدین. حواستون به تغذیه و رژیم غذاییش هم باشه.
لطفا موقع رفتن از منشی برگهی مربوط به رژیم غذایی رو بگیرید.
ماه بعد دوباره تشریف بیارید تا روند بهبودش رو بررسی کنیم.
بابا تشکر میکند و میرود سمت در خروجی. من هم خودم را میرسانم به پنجرهی بزرگ اتاق دکتر و از پشت شیشههای شفافش به خیابان شلوغ و شتاب ماشینها خیره میشوم.